۶ مهر ۱۳۸۹

نیایش سایه

روزگارا قصد ایمانم مکن / زآنچه می گویم پشیمانم مکن

کبریای خوبی از خوبان مگیر / فضل محبوبی ز محبوبان مگیر

گم مکن از راه پیشاهنگ را / دور دار از نام مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر / از دلم امید خوبی را مبر

چون ترازویم به سنجش آوری / سنگِ سودم را منه در داوری

چون که هنگام نثار آید مرا / حبّ ذاتم را مکن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد کاستی / کج مکن راه مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان کاستم / آنچنان رفتم که خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست / جز حدیث عشق گفتن دل نخواست

حشمت این عشق از فرزانگی ست / عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود / دست نومیدی از او کوته شود

گر درین راه طلب دستم تهی است / عشق من پیش خرد شرمنده نیست

روی اگر با خون دل آراستم / رونق بازار او می خواستم

ره سپردم در نشیب و در فراز / پای هشتم بر سرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود / گرچه دست آرزو کوته نبود

آن قَدَر از خواهش دل سوختم / تا چنین بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست / دست و دل تنگ است و آغوشم تهی است

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد / هرگزم اندوه نومیدی مباد

پاره پاره از تن خود می بُرم / آبی از خون دل خود می خورم

من در این بازی چه بردم؟ باختم / داشتم لعل دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است / بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست / راست همچون سرگذشت یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید / راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون می رود از گُرده ام / دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

سایه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر